یا من لا حبیب الا هو
از ساعت 3 تا 6:30 یه بند توی مطب نشته بودیم! واقعا دیگه تحمل نداشتم ! فقط دلم میخواست داد بزنم و عصبانیتم رو سر منشی ..... که 2 ساعت پیش به من گفته بود که یک ساعت دیگر نوبت شماست خالی کنم!!!!!(متوجه شدید؟؟) خدا این وضعیت رو نصیب هیچ بنی بشری نکنه واقعا ! برگردم به اون چیزی که میخواستم بگم : روی صندلی های گوشه ی اتاف نشسته بودند! با یک نگاه می شد فهمید که زحمت کشه ویه کارگرسادس! مثل این که با خانومش اومده بود تا بچشونو که تازه وارد هم بود نشون بدن! اگه یه کم دقیق تر میشدی میتونستی زخمی که پشت دستش بود رو هم ببینی یا اون کفش های خاک گرفتشو. بیشتر مدت این تازه وارد دست مادرش بود تا این که قرار شد از اون لحظه به بعد بابا پذیرای این تازه وارد باشه! وقتی که خانومش بچه رو که خواب هم بود داد بقل پدرش من حس کردم که توی صورت مرد این خانواده ی سه نفره یه نگرانی یا هرچیزه دیگه که بشه اسمشو گذاشت آشکار شد! فک میکنم میترسید که با دست هاش بچهشو ناز کنه ! وسعی میکرد که دست هاش، به پوست نرم این تازه وارد نخوره چون فک میکرد که این دست های خشک و زخمی با این پوست نرم مغایرت داره خیلی درک کردن این وضعیت برام سخت بود : اینکه بخوای بچتو ناز کنی اما از ترس این که اذیت بشه این کارو فراموش کنی امید وارم منظورمو گرفته باشید یاعلی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |